گفته بود تیر به قلبم می خورد و خورد
نوشته شده به وسیله ی نور الزهراء در تاریخ 91/2/4:: 6:17 عصر
گفته بود تیر به قلبم می خورد و خورد
کسانی که جبهه رفته اند، می دانند در هر خطی دو سه نفر بودند که خط را نگه می داشتند و بقیه سیاهی لشکر آن ها بودند.
در یکی از عملیات ها گردان کمیل جناح چپ عملیات را عهده دار بود. یعنی اگر دشمن می خواست ما را قیچی کند باید از این گردان می گذشت که این گردان 4 ـ 3 روز مقابل دشمن ایستادگی کرد. یکی از آن افراد مؤثر در این مقاومت شهید بلورچی بود. من می خواهم صحنه ای را برای شما تشریح کنم. تصور کنید که در منطقه و لب آب دژی باشد که از قبل از عملیات خیبر در آن جا احداث کرده بودند ، پشت سر ما نی و آب بود و جلوی روی ما دشمن بود. زمانی که مجبور شدیم با کلی شهید و زخمی برگردیم، چندین ساعت آن گوشه را فقط علی تحت نظر داشت. حیدر اسدی کمک او بود.
علی آن قدر آر.پی.جی زده بود که از هر دو گوشش خون می آمد. بالای دژ ایستاده بود و ما می ترسیدیم که به ما سنگ بخورد. گلوله های آر.پی.جی را با گونی به پایین دژ می آوردم و یکی یکی آن ها را برای پرتاب آماده می کردم و پرت می کردم تا بلورچی بگیرد. یک لحظه ناخودآگاه رفتم بالای دژ. دیدم تانکی که رو به روی بلورچی هست شاید 30 متر با دژ فاصله داشت. تانک مقابل با سرعت در حال حرکت به سمت دژ بود و تیرهایی که می زد از بین پاهای بلورچی رد می شدند و از کنار دژ می گذشتند. لحظه ای به خودش تردید راه نمی داد که این تیرها به او اصابت می کنند یا نه. این شجاعت را کمتر کسی داشت. چیزی که از علی بلورچی در خاطرم می آید مصداق عینی زاهدان شب و شیران روز است.
در همان عملیات بدر ابتدا تیر به بازوی حیدر اسدی برخورد کرد. بعد از مدتی بلورچی هم تیر خورد و پایین افتاد. با اصرار دست بلورچی را بستیم و او را به عقب فرستادیم. حال و هوای آن لحظات را یک بار تعریف کرد که به طور اتفاقی هم اکنون فیلم آن موجود است؛ ایشان می گوید که بچه ها مراقب باشید بعضی اوقات که شهادت پیشنهاد می شود، دست رد به سینه اش نزنید. من در بدر فلان جا که بودم یکی به من گفت مجروحیت می خواهی یا شهادت؟ من با خودم گفتم حالا که جنگ ادامه دارد، مجروحیت را می خواهم اما طوری نباشد که زمین گیر شوم و باز هم بتوانم بیایم. تا این سخنان در ذهنم خطور کرد، تیر به دستم خورد و افتادم. مراقب باشید درست انتخاب کنید. این مسئله گذشت تا ما خودمان تجربه کردیم و دیدیم واقعاً درست است. تا قبل از کربلای پنج پای من آسیب دیده بود و نمی توانستم به جبهه بروم. ایشان آمدند در منزل از من خداحافظی کردند. خداحافظی بسیار جدی. گفتم این دفعه شما برای شهادت انتخاب شده اید؟! گفت: بله. ایشان کربلای پنج نرفتند. یک بار در همین چهارراه لشکر با موتور می رفتیم. به ایشان گفتم: چرا نرفتید ؟ گفت: حمید!آن قدر ضجه زدم اما نشد باید از آن طرف انسان را دعوت کنند؛ دست ما نیست.
قبل از کربلای هشت معلوم شد که این بار ایشان رفتنی هستند. ایشان خیلی جدی با خواص خداحافظی کردند. به مسخره به ایشان گفتیم: که این بار مثل دفعه قبل است؟ می روی و برمی گردی؟ گفت: نه. شب عملیات ما با هم نبودیم. ولی رفقا می گفتند که چند ساعت قبل از آن غسل کرد و با خوشحالی روی همایل خودش اسامی افرادی که شهید شده بودند را مانند دفعات قبل نوشت. به زور از مسئول خودش خواسته بود که سر ستون باشد. جز اولین نفراتی بود که افتاد. تیر به قلبش خورده بود.خودش از قبل پیش بینی کرده بود که تیر به قلبش می خورد.
راوی: حمید دادگسترنیا / دوست و همرزم شهید علی بلورچی
منبع: کیهان
در صورت عدم مشاهده عکس اینجا کلیک نمایید.
کلمات کلیدی :